یکی بود یکی نبود ، یه کسی بود که اینقدر بی خیال نبود که روز به روز به مسائل دورورش حساس و حساس تر میشد ،هی فکر میکرد که چرا گوشت کوب قلمبه اس ؟ چرا آب تو تلمبه اس؟ اینقدر فکر میکرد و فکر میکرد تا همونایی که اون غصه شونو میخورد هم ازش متنفر شدن، اون روز به روز بی طاقت تر میشد ،عصبانی و کم حوصله، آخرشم پیر شد از بس که مرد و هیچ کس اونو نفهمید و اونم هیچ چی رو نفهمید